یک روز پر از نگرانی...
سلام نفسم، جیگرم، آروین گلم. دیروز خیلی من و بابایی رو نگران کردی قند عسلم. دیروز جمعه بود و ما سه تایی صبح رفتیم بیرون. آب و هوا خیلی خوب بود. بعد که اومدیم خونه هیچ مشکلی نداشتی ولی نمی دونم نیم ساعت بعد دیدم پای چپت رو زمین نمی ذاری و نمی تونی راه بری. من و بابایی اول فکر کردیم شاید خاری در پات فرو رفته ولی هیچی نبود. خیلی نگرانت شده بودیم. قبل از خواب ظهر پات رو با روغن شترمرغ چرب کردم تا کمی دردت کم بشه. چون جمعه بود تصمیم گرفتیم فردا صبح ببریمت دکتر. عصر که بیدار شدی دیدیم بازم پای چپت رو روی زمین نمی ذاری و ناراحت هستی. تصمیم گرفتیم بریم مهمونی تا حداقل کمتر اذیت بشی و راه نری. باورمون نمی شد در مهمونی به خاطر ای...